https://srmshq.ir/o129xs
از وطن نوشتن کار سادهای نیست... کار سادهای نیست چون تو نمیدانی در مورد زخمهای بزرگی که وطن بر پیکر خود دیده است چه بنویسی و چگونه بنویسی... تمام ماجرای وطن عاشق بودن و دوست داشتنش نیست چرا که این دوست داشتن تنها بخشی از همه احساسی است که به وطن داریم. وطنی که بارها و بارها مورد تهاجم قرار گرفته و بخشهایی از آن را بردهاند و جدا کردهاند و زخمهای عمیق بر آن زدهاند.
وطنی که زیر سیطره حکام ناتوان از حکمرانیِ درست، آسیبها دیده و مردمانش رنجها کشیدهاند. وطنی که مردمانش میراثدار دردهای بسیارند و زمینش با خونهای بسیار رنگین شده و گویی که همواره باید خواند:
«از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان، سروها خمیده... »
وطن برای ما جایی است که بسیار از آنان که در ضعیف شدنش مؤثر بودهاند خود را در پشت چهرهای بیتقصیر پنهان گردهاند و گویی بار همه مشکلات ناشی از عملکردشان بایستی بر پشت مردم کوی و برزنش بیفتد...
از همیشه تا همیشه! وطن برای ما جایی شده است که برای رفتن از آن تقلاها میشود و آمار مهاجرت از آن به فلک سرزده است. وطنی که روی کاغذ همه چیز دارد و زمینه توسعه و پیشرفت و اقتدار اما آنچه حاصل آمده است با آنچه که بر روی کاغذ داریم متفاوت است. همین، چشماندازها را به صورتی ترسیم کرده خیلیها رغبتی به ماندن و ساختن ندارند و در کمال تأسف و درد، عطایش را به لقایش بخشیدهاند... اما با همه این حرفها و همه آنچه که گذشته است ما باز هم وطن را دوست داریم و شعر سلمان هراتی را زمزمه میکنیم...
«ای ایستاده در چمن آفتابی معلوم
وطن من ای تواناترین مظلوم
تو را دوست دارم...»
و شاید باید که در کنار هم بخشی از نامه پرویز خانلری به فرزندش را بخوانیم و چندبار هم بخوانیم... «شاید بر من عیب بگیری که چرا دل از وطن برنداشته و تو را به دیاری دیگر نبردهام تا آنجا با خاطری آسودهتر به سر ببری. شاید مرا به بیهمتی متصّف کنی. راستی آن است که این عزیمت بارها از خاطرم گذشته است؛ اما من و تو از آن نهالها نیستیم که آسان بتوانیم ریشه از خاک خود برکَنیم و در آب و هوایی دیگر نمو کنیم.
پدران تو تا آنجا که خبر دارم، همه با کتاب و قلم سر و کار داشتهاند، یعنی از آن طایفه بودهاند که مأمورند میراث ذوق و اندیشۀ گذشتگان را به آیندگان بسپارند. جان و دل چنین مردمی با هزاران بند و پیوند به زمین و اهل زمین خود بسته است. از این همه تعلق گسستن کار آسانی نیست...»
از وطن نوشتن کار سادهای نیست. از جان و خون و وجود خود نوشتن کار سادهای نیست... از عشق و درد توأمان نوشتن کار سادهای نیست... خدایا خودت بیشتر مراقب وطنمان باش...
https://srmshq.ir/mdy2xv
مادر غمخوار و داغدیده
***
مرحوم احسان یارشاطر بنیانگذار و سرویراستار دانشنامه ایرانیکا، بنیانگذار مرکز مطالعات ایرانشناسی، و استاد بازنشسته مطالعات ایرانی در دانشگاه کلمبیا گفته بود: وطن برای من جایی است که بتوان برای ایران کار کرد،نوشت، منتشر کرد و فرهنگ ایران را بهتر شناساند... وقتی که در واپسین مصاحبه در غربت از او پرسیده شد که هیچوقت دلتان برای ایران تنگ میشود؟ در جواب گفت که وطن بیش از آن که خاک و کوه و رود و صخره و ساختمان باشد برای من زبان و ادبیات فارسی است و من این گونه هیچوقت از وطن دور نبودهام... در فرهنگ دهخدا وطن جای باشش مردم، جایی که شخص زاییده شده و رشد و نمو کرده و پرورش یافته معرفی میشود. ولی وطن برای هر فرد مفهوم خاص و جداگانهای دارد و هرکس سعی میکند وطنش را در جایی یا شخصی پیدا کند عدهای چون سعدی میگویند: سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است بزرگ نتوان مرد به زاری که من اینجا زادم و اینچنین رهسپار جهان و سفر میشوند تا وطن و مرزهایش محدودشان نکند. گروهی هم چون شفیعی کدکنی آرزو میکنند وطن را چون گل بنفشه با خود به هرجا که دوست دارندببرند و در هر خاکی که میخواهند بکارند... ای کاش آدمی وطنش را/ مثل بنفشهها / در جعبههای خاک/ یک روز میتوانست / همراه خویشتن ببرد هرکجا که خواست/ در روشنای باران/ در آفتاب پاک... و گروهی چون هوشنگ ابتهاج، ایرج میرزا و سیمین بهبهانی وطن رو چون مادری غمخوار و داغدیده تصور کردهاند.
اگرچه مفهوم وطن با معنای امروز که به سرزمینی با محدوده جغرافیایی خاص اطلاق شود از مفاهیم تشکیل دهنده ادبیات انقلاب مشروطه است ولی پیش از این وطن در اشعار شاعران قدیمی چون فردوسی به عنوان کشور و ایرانشهر معرفی شده بود. در دوران مشروطهخواهی ایرانیان در جهان مفاهیم ناسیونالیستی به واسطه انقلاب کبیر فرانسه و انقلاب صنعتی شکل گرفته بود و حتی کشوری چون انگلیس برای مقاصد استعمارگرانه خود به این بحثها دامن میزد چراکه میشد به بهانه ملیگرایی کشورهای بزرگی چون عثمانی را تیکه پاره کرد.
روشنفکران فرنگ رفته ما که در جستوجوی عدالت و عدالت خانه، مشروطه میخواستند، ملیگرایی را به ایرانیان معرفی کردند و به دنبال آن ایران، خانه معرفی شد و شاعران به عنوان دغدغهمندترین اهالی خانه، زبان به گلایه باز کردند و زیباترین اشعار وطنی در این دوران شکل گرفت و معنای وطن از کلیدیترین بحثهای آن روزها شد و شاید زیباترین این اشعار در جریان اشغال ایران توسط متنفین در روزهای جنگ جهانی دوم بود که گل گلاب سرود و آهنگش رادر ترکیب مارش نظامی حماسهای ملی برای ایرانیان ساخت تا هرگاه نام وطن میآید در راهش کی ارزشی داشته باشد این جان ما ( ای ایران ای مرز پرگهر.... ای خاکت سرچشمه هنر) دختری ۱۸ ساله که به تازگی کنکور داده در مورد وطن برایمان نوشت: «وطن برام بغل مامان و بابامه ؛ همون حسی که از قلبم میاددر مورد ایران دقیقاً همون حس برام وطنه». معلم ۴۰ ساله ابتدایی نوشت: «وقتی میگن وطن، شعر داریوش میاد تو ذهنم وطن پرنده پر در خون، وطن شکفته گل در خون» بانوی ۵۰ ساله طبیعتگرد نوشت: «وطن یعنی عشق، نفس، هویت، شناسنامه، انگیزه، شور هرچی که به آدم انگیزه و انرژی میده جانم فدای ایران» زن ۳۳ ساله خانهدار نوشت: «وطن برام خونه است، خانوادهام» بانوی مترجم ۳۲ ساله نوشت: «نظرم به آقای یارشاطر نزدیکه به علاوه اینکه باید احساس امنیت هم بکنم چون دیگه واقعاً توانم رو از دست دادم» دانشجوی فارغالتحصیل کارشناسی ارشد تاریخ نوشت: «اسم وطن میاد از غم گریه میکنم، کاش نمیرم و زنده باشم تا روزی که اسم وطن میاد اشک شوق بریزم» بانوی هنرمند ۶۰ ساله نوشت: «واژه وطن عربیه من مینویسم میهن، میهن سرزمینی است که هر وجب خاکش بوی اشک و لبخند نیاکانمان را دارد و امید به فردا» بانوی سی سالهای هم نوشت: «مادر... دلم خونه برای این مادر قلبم درد میکنه که تو عمر ۳۰ سالهام وطنم سراسر درد بوده» آقای وکیل هم نوشت: «وطن برای من معنی زندگی میده احساس تعلق، وصل بودن، جایی که توش میتونی آروم بگیری جایی که توش نباشی دلت خیلی براش تنگ میشه برای خودش حتی برای آدمای گند دماغش وطن یعنی طعم یعنی اون چیزی که تو رو ساخته تو درختی هستی که ریشههاش وطنه هرجا بری خشک میشی.»
https://srmshq.ir/0hnjg1
وطن نهتنها خاک زیر پای ماست و نه مرزهای ترسیم شده روی نقشهها. بلکه نفس صبحهای کودکی است، زمانی که هوا عطر نان پخته شده در حیاطهای پنهان را با خود حمل میکند. این پژواک لالاییهایی است که مادران خسته زمزمه میکنند و خنده دوستانی است که در خیابانهای غبارآلود به دنبال رویاها هستند.
وطن در قلب زندگی میکند. در هر خاطره، هر زخم، هر امیدی دوخته شده است. حتی وقتی دور هستیم، صدایش در سکوت شب ما را فرا میخواند - نرم، مداوم، مانند دعایی که نمیتوانیم فراموش کنیم.
وطن هم لطیف است و هم قوی. ما را با آغوش کوهها در آغوش میگیرد و با صبر رودخانهها از ما محافظت میکند. به ما میآموزد که چگونه طوفانها را تحمل کنیم و چگونه وقتی فصل غم و اندوه میگذرد، دوباره شکوفا شویم.
دوست داشتن وطن یعنی حمل آن به همه جا: در زبانی که صحبت میکنیم، در داستانهایی که میگوییم، در اشکهایی که هنگام پخش یک آهنگ آشنا میریزند. فاصله ممکن است ما را از خیابانهایش جدا کند، اما هیچ فاصلهای نمیتواند وطن را از روح ما پاک کند.
زیرا وطن فقط جایی نیست که در آن متولد شدهایم. وطن جایی است که به آن تعلق داریم.
https://srmshq.ir/w6p1xy
حتماً برای همه ما پیش آمده که گاهی به «رفتن» فکر کنیم، به بودن در جایی دیگر، در جغرافیایی متفاوت و بنا به دلایل اقتصادی، تحصیلی، کیفیت زیست و یا حفظ بیشتر کرامت انسانیمان. حتی با وجود تلخترین تجربهها و دلتنگیهایی که تا همیشه همراهمان هستند.
غربت از دیدگاه شاهرخ مسکوب چیزی فراتر از فاصلۀ فیزیکی است. او غربت را نه فقط دوری از خانه و سرزمین، بلکه جدایی از زبان، فرهنگ و ریشههای تاریخی میداند:
غربت فقط دوری از وطن نیست، غربت جایی است که زبانت در آن بیکار میماند و سخنت شنیده نمیشود.
بقول شاعر: کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد... .
او در مقدمهای بر رستم و اسفندیار، غربت را اینگونه توصیف کرده:
«همۀ ما در غربت زندگی میکنیم، چه در وطن و چه بیرون از وطن. غربت یعنی بیپناهی در جهانی که دیگر خانۀ ما نیست.»
بخوانید: «این منم در وطن خویش غریب....»
مهاجرت و یا شکل اجباری آن تبعید، رانده شدن از گذشته است، از زبان مادری و از تاریخ و انسان تبعیدی همیشه با خود غربت را حمل میکند. مسکوب از این تجربۀ تلخ در راستای شناخت بهتر فرهنگ سرزمین مادریاش و نزدیک شدن به خود بهرۀ زیادی برد. او در روزهای دوریاش از ایران کتابها و مقالات مهمی حول محور تاریخ، فرهنگ و ادبیات ایران نوشت و این روند را تا پایان عمر عزیزش ادامه داد.
اما چرا غربت؟ سؤالی که در سالهای اخیر با دیدن سیل عظیم مهاجرت و یا «تبعید خودخواستۀ» بسیاری از مردم ایران، خصوصاً جوانان برایم پیش آمده.
چه چیزهایی از آنها دریغ شده که آسایش و خوشبختی را به هر قیمتی در سرزمینی به جز سرزمین مادریشان میجویند؟
من فکر میکنم که آدمها میروند تا خاک دیگری را خانه کنند، با قلبی غمگین و شکسته میروند به دنبال نان، به دنبال خندههای بیدلیل و به دنبال آزادی.
بله، آدمیزاد میتواند همزمان برای زندگی تلاش کند و بجنگد، ولی به گم و گور شدن هم فکر کند... .
وطن
وطن، این کلمۀ مهربان اما غمگین برای هرکسی یادآور چیزی است:
برای نوزاد آغوش امن مادر است، برای فرد عاشق گرمی دستان یار است، برای انسان جنگزده یادآور آوارگی و خون است، برای شاعر دربند، سرودن شعری یا نوشتهای زیر آسمانی بی زمستان و برای مادر داغدیده، قطعه سنگ مرمری است که جوانش در زیر آن خفته، اما برای همۀ ما در یک چیز مشترک است و آن هم احساسی است از عمق جان، ریشه کرده در سرزمینی که در آن زاده شدیم. ریشههایی که حتی در غربت نیز با یاد آن، اشک در چشمانمان حلقه میزند و در قلبمان تاسیان میشود.
این کلمه فقط یک محدودۀ مشخص شده روی نقشه نیست، بلکه مردمی است که با وجود همۀ سختیها و کمبودها، برای «زیستن» سخت تلاش میکنند، کودکی کاری است که در دنیای بزرگسالی به اجبار پرسه میزند تا شاید بتواند نه گوشهای از آرزوهای کمرنگش، بلکه چیزی برای خوردن پیدا کند.
وطن را باید دوست داشت، با وجود همۀ زخمهایی که بر تن این گربۀ خاورمیانه شلاق شده، باید دوست داشت به خاطر بهار شیراز و شکوه تخت جمشید، به خاطر کاشیهای لاجورد نقش جهان، به خاطر ایستادگی ارگ بم و به خاطر جوانانی که امیدشان هنوز در این خاک میتپد.
ای مرز پرگهر، ای خاکت سرچشمۀ هنر
ای مادر غریب فراموش شده
ای سرزمین غرور کهن که از رگهایت هنوز بوی خون میآید،
دوستت دارم... .
https://srmshq.ir/bsv4er
آیا تا به حال به این فکر کردهاید که چرا با وجود تمام پیشرفتها و امکانات، هنوز هم بسیاری از افراد در جستوجوی آرامش، رضایت و موفقیت هستند؟ دنیای امروز، با سرعت بالای تغییرات و تکنولوژیهای نوین، برای بسیاری از افراد به یک میدان پر از چالش تبدیل شده است. از فشارهای اجتماعی گرفته تا تغییرات مستمر در سبک زندگی، همه این عوامل ممکن است باعث احساس بیثباتی و اضطراب در انسانها شود
با وجود تمام پیشرفتهایی که در حوزههای مختلف داشتهایم، چرا هنوز بسیاری از ما در جستوجوی معنای عمیقتری برای زندگی خود هستیم؟ این سؤال، نقطه شروع یک مسیر جدید است که میتواند به حل بسیاری از این چالشها کمک کند. در این مسیر، یافتن راهحلهایی که نهتنها به رفع مشکلات فردی کمک کنند بلکه کیفیت زندگی انسانها را بهبود بخشد، بیش از پیش اهمیت پیدا میکند.
یکی از این روشهای نوآورانه، «کوچینگ» است که میتواند تغییرات شگرفی در زندگی افراد ایجاد کند؛ اما چگونه؟ این سؤالی است که در ادامه به آن پاسخ خواهیم داد.
زندگی مدرن، با همه جذابیتها و امکاناتش، روی دیگری هم دارد. افزایش سرعت تغییرات، فشارهای اجتماعی، رقابتهای کاری و حتی روابط پیچیده انسانی باعث شده است بسیاری از افراد احساس کنند کیفیت زندگیشان کاهش یافته است. خستگیهای ذهنی، اضطرابهای روزمره و سردرگمی در تصمیمگیری، اقدامات بیثمر تنها بخشی از این چالشها هستند.
اگر کمی عمیقتر نگاه کنیم، میبینیم که زیست انسانها فقط در تأمین نیازهای اولیه خلاصه نمیشود؛ بلکه انسان امروز بیش از هر زمان دیگری نیازمند رشد، معنا و رضایت درونی است. شاید به همین دلیل است که با وجود دسترسی به تکنولوژیهای پیشرفته و منابع مختلف، هنوز بسیاری از افراد احساس کمبود و نارضایتی دارند. یکی از مهمترین نیازهای اساسی انسان رشد و شکوفایی و دستیابی به اهدافش است
اینجاست که مفهوم «تحول» اهمیت پیدا میکند. تحول به معنای تغییرات سطحی و گذرا نیست، بلکه به معنای تغییر در نگاه، نگرش و نحوه تجربه زندگی است. وقتی انسانها یاد بگیرند چگونه به جای غرق شدن در مشکلات، ظرفیتهای درونی خود را فعال کنند، راهحل مداری رو جایگزین مسئله مداری کنند کیفیت زندگیشان دگرگون میشود.
در این مسیر، نیاز به ابزارهایی داریم که نهتنها برای رفع مشکلات طراحی شده باشند، بلکه بتوانند ما را به سمت رشد و شکوفایی هدایت کنند. ابزارهایی که به ما کمک کنند تا خودِ واقعیمان را بهتر بشناسیم، نسخه منحصربه فرد خودمان را کشف کنیم و با زیستی آگاهانهتر، مسیر زندگی را انتخاب کنیم.
زندگی انسانها بهسان نقشی است که به دست خود میآفرینند. در هر لحظه، قلمی در دستان ماست که میتواند سرنوشتمان را ترسیم کند؛ اما بسیاری از ما در برابر پیچیدگیهای این مسیر، از دیدگاهها و پاسخهایی که به طور ذاتی در درونمان وجود دارند، غافلیم. در چنین شرایطی، هر انسان نیازمند ابزاری است که به او کمک کند تا نهتنها مسیر خود را پیدا کند، بلکه از دنیای درونیاش آگاهتر شود.
این ابزار، برخلاف راهحلهای سطحی و آنی، از ژرفای وجود انسان نشأت میگیرد. آنچه که ما را قادر میسازد به شکوفایی برسیم، نه تغییرات فوری و سطحی است، بلکه درک عمیقتر از خود و توانمندیهای پنهانمان است.
در دل این فرآیند، هیچگاه هیچ نسخهای بهطور مستقیم از بیرون برای حل بحرانها تجویز نمیشود. آنچه که ضروری است، بازآفرینی تواناییهای درونی است؛ یعنی فرد را به جایی میرساند که خود، راهحلها را پیدا کند، از آنچه که در درون دارد، به جستوجوی قدرتهای نهفتهاش بپردازد. این گونه است که انسان، به خودآگاهی و درک عمیقی از آنچه که میتواند باشد دست مییابد.
این رویکرد، بهطور غیرمستقیم انسانها را به سوی تحول سوق میدهد. بدون آنکه نیازی به دستورالعملهای پیچیده یا توصیههای سطحی باشد، فرد قادر میشود در مواجهه با هر چالشی به قدرت درونی خود رجوع کند. آنچه که در این مسیر رخ میدهد، گاهی بهسادگی تغییر زاویه نگاه به مشکلات است؛ اما در عین حال، این تغییر، دگرگونیهایی شگرف در زندگی فرد ایجاد میکند.
به این ترتیب، آنچه انسان را در مسیر رشد و شکوفایی قرار میدهد، نه وعدههای خارجی، بلکه شفافسازی و آگاهی از آنچه که در دل و ذهن خود پنهان کرده است، میباشد. انسان از درون به بیرون مینگرد و درمییابد که تغییرات عمیق، نه از تغییر شرایط، بلکه از تغییر درونی خود آغاز میشود.
اینجاست که کوچینگ وارد میشود؛ نه بهعنوان راهحلی جادویی، بلکه بهمثابه آیینهای شفاف که تصویر واقعی توانمندیهای انسان را بازتاب میدهد. کوچینگ فرد را وادار نمیکند مسیری خاص را انتخاب کند، بلکه او را یاری میدهد تا مسیر خودش را پیدا کند؛ مسیری که شاید سالها در وجودش پنهان بوده اما دیده نمیشده است.
کوچینگ، هنر پرسیدن پرسشهای درست است؛ پرسشهایی که لایههای ذهن را کنار میزنند و فرد را به کشف پاسخهای درونیاش میرسانند. این فرآیند نهتنها موجب وضوح و شفافیت در تصمیمگیری میشود، بلکه اعتمادبهنفس را تقویت کرده و انسان را به مرحلهای از خودآگاهی میرساند که در آن میتواند با اطمینان بیشتری قدم در مسیر زندگی بگذارد.
تأثیر کوچینگ را میتوان در جنبههای مختلف زیست مشاهده کرد:
در حوزه فردی، کمک میکند فرد هدفمندتر زندگی کند و از روزمرگی فاصله بگیرد.
در حوزه شغلی، باعث افزایش بهرهوری، رضایت کاری و ایجاد تعادل بین کار و زندگی میشود.
در حوزه سلامت، شخص را به سمت سبک زندگی سالم سوق میدهد
و در حوزه روابط انسانی، به ارتقای کیفیت ارتباطات و درک عمیقتر دیگران منجر میشود و صدهاجنبۀ دیگر. به همین دلیل است که کوچینگ را میتوان پلی میان «آنچه هستیم» و «آنچه میتوانیم باشیم» دانست؛ پلی که عبور از آن، تجربهای متفاوت از زیستن را رقم میزند.
زندگی، سفری بیپایان است؛ سفری که در آن هر روز با چالشها و انتخابهای تازهای روبهرو میشویم. آنچه کیفیت این سفر را رقم میزند، نه صرفاً شرایط بیرونی، بلکه توانایی ما در نگاه کردن، تصمیم گرفتن و معنا بخشیدن به مسیر است. ابزارهایی که بتوانند ما را در این مسیر یاری دهند، ارزشمندترین سرمایههای زیستی ما خواهند بود.
کوچینگ، یکی از همین ابزارها است؛ رویکردی که به جای آنکه پاسخهای آماده در اختیارمان بگذارد، ما را تشویق میکند تا پاسخهای اصیل خود را بیابیم. شاید همین ویژگی است که آن را متمایز میسازد: کوچینگ راهحل را در درون ما جستوجو میکند، نه بیرون از ما.
وقتی فردی یاد میگیرد با کمک کوچینگ به تواناییهایش اعتماد کند، مسیر شغلی روشنتری انتخاب کند یا روابط انسانی عمیقتری بسازد، کیفیت زیست او دگرگون میشود. تغییراتی که شاید در ابتدا کوچک به نظر برسند، اما در بلندمدت بنیان زندگی فرد را بازسازی میکنند.
و اینجاست که پرسشی ساده اما عمیق پیش میآید:
اگر چنین ابزاری میتواند اینگونه زندگی انسانها را متحول کند، چرا درباره آن بیشتر ندانیم؟
شاید زمان آن رسیده باشد که شما نیز با نگاهی کنجکاوانه، این مسیر را کشف کنید و ببینید کوچینگ چگونه میتواند در زیست شما نقشی تازه بیافریند.
https://srmshq.ir/gofc1s
یادداشت
«شما بچههای روستا حق بچه شهریها رو خوردید». این جمله را معلممان گفت؛ بعد از اینکه ما از روستا آمدهها در برابر سؤالش دستمان از پایمان درازتر شد. هفته اول یا دوم از سال اول دبیرستان بود و ما چیزی بیشتر از کتابهای درسی دوران راهنمایی نمیدانستیم.
دلم میخواست زمینِ پای تخته دهان باز کند و مرا با آن سه چهار نفر دیگر با هم ببلعد. حس شرم، عذاب وجدان و تنفر از معلم هر سه با هم در من روشن شد. اگرچه بعدها همان معلم به محبوبترین معلم قلبم تبدیل شد ولی آن روز احساس کردم چقدر از این آدم بدم میآید.
شاید اگر درک و جرئت الان را داشتم به حرف میآمدم و میگفتم:
نه جانم ما حق کسی را نخوردیم. ما حتی حق خودمان را هم به درستی نخوردیم. به آن چند درصد سهمیه ما روستاییها برای قبولی در مدرسه نمونه دولتی توجه نکن. از ما امکانات دریغ شده است. ما معلم تازهکار برایمان درس میداد و حسرت کلاس تقویتیها بر دلمان ماند. حتی اگر پول این کلاسها را داشتیم فاصله زیاد مانع میشد.
ما با تمام علاقهای که به شیمی بخش علوم داشتیم حسرت شرکت در المپیاد بر دلمان مانده است. ما تا امسال از نزدیک یک کتاب کمکدرسی ندیدیم. همین یک صندلیای که فکر میکنی حق ما نبوده را با هزار بدبختی به دست آوردیم و حتی با بدبختی روی آن مینشینیم. صبح قبل از به سراغش آمدن یک جنگی با خود راه میاندازیم تا بر ترسمان غلبه کنیم. ما قبل از به کلاس آمدن با سختی پف چشمانمان را که از گریه شب قبل برای دلتنگی خواهر و برادر و مادر و پدر به وجود آمده، میخوابانیم.
ما اینجا در ساعت مقرر خاموشی میخوابیم و کسی پتو رویمان نمیکشد و صبح تختهایمان را آنکادر شده تحویل میدهیم. به نوبت، اول یک دور اتاق را جارو میکنیم بعد صبحانه یک شکل را تحویل میگیریم. ما میجنگیم که دل به دریا نزنیم و یک هفتهای که جز محیط خوابگاه و مدرسه به چیز دیگری به چشم نمیبینیم را پشت سر بگذاریم.
این صندلیای که صبحها مال من است عصرها تا خاموشی مال یکی از بچههای خوابگاه بوده که حداقل ۶ ساعت روی آن نشسته و درس خوانده است تا شاید بتواند پاسخ سؤالهای ریاضی و فیزیک و عربی و ادبیات را بدهد. سؤالهایی که فقط در صورتی که کلاسهای تقویتی تابستان را گذرانده باشی؛ میتوانی پاسخ دهی.
اگر درک الان را داشتم داد میزدم این صندلی حق ما بود چون نشد که در یک رقابت عادلانه شرکت کنیم. عدالت برایمان اجرا نشد که بتوانیم در یک رقابت معمولی باشیم. آن چند درصد سهمیه روستا مال همان روزها و شبهایی است که مجبور شدیم یک کتاب را بارها و بارها بخوانیم بی آنکه کتاب کمکدرسیای برای خواندن داشته باشیم. ما صندلیهایمان با مال بچه شهریها فرق دارد معلم.
این درصدها به ما فروخته شدند در ازای همه چیزهایی که به ما نرسید.
ما حق خودمان را هم درست نخوردیم چه برسد به حق دیگران.
https://srmshq.ir/orvh1u
آوا امینیان کاندیدای دکتری حقوق جزا و جرمشناسی
***
جرثقیل آماده، سَکویی مهیا، خانواده شاکی ایستاده، روحانی در محل حاضر، جمعیت حلقهوار بیننده، محکوم منتظر؛ اما خانوادۀ محکوم کجا ایستادهاند؟ از کدام سو نظارهگرند؟ محکوم به طناب آویخته شده، جرثقیل بالا میرود، جمعیت سوت میزنند، هورا میکشند و شعف کنان دست میزنند و جان دادن یک انسان را نگاه میکنند؛ اما خانوادۀ به دار آویخته کجا ایستادهاند؟ کنار کودک ۱۰ سالهای که با پدرش به تماشای اعدام آمده است؟ یا کنار نوجوان ۱۷ سالۀ پرهیجانی که پیش از سحرگاه صبح، در میدان حاضر شده تا جان دادن انسانی را تماشا کند؟ آنجا کسی آیا به خانواده محکوم مینگرد؟ نه از نکوهش و بدگویی بلکه از حمایت و دلسوزی؟ آن جوان که محض دعوا، چاقو در جیب دارد بعد از تماشا آیا به خودش قول میدهد آن را دفن کند در خاک و سر به راه برود و بیاید؟ اعدام در ملأعام آیا اثر مثبت در روان جمعی دارد؟ آیا مجرم بالقوه را از انجام مجازات بازمیدارد؟
مجازات اعدام اساساً دو مبنا دارد؛ اول حذف مجرم غیرقابل اصلاح و خطرناک از جامعه برای بازگشت امنیت از دست رفتۀ اجتماع و دیگری ایجاد ترس یا به عبارتی بازدارندگی عام درخصوص جلوگیری از ارتکاب جرائم سنگین و آسیبزا به امنیت جامعه از سوی مجرمین بالقوه. در خصوص مبنای اول نقد بسیار است اما نقد جاری آن است که آیا صرف حذف فرد خاطی، تضمینی بر بازگشت امنیت است؟ قطعاً اینگونه نبوده است؛ چراکه ریشه جرم با حذف مجرم، حذف نخواهد شد و علتیابی و ریشهیابی در چرایی وقوع رفتارهای مجرمانه و دستیابی به الگوی رفتار مشخص هستند که آمار ارتکاب جرائم را تا حدی میتوانند کنترل کنند. درخصوص بازدارندگی عام یا به عبارتی جلوگیری از ارتکاب جرم در خصوص فردی که انجام رفتارهای مجرمانه را در سر میپروراند نیز تا حدی اعدام آن هم در ملأعام نمیتواند مؤثر باشد؛ در نظر بگیرید فردی که سودای معروفیت در سر دارد و با دیدن این جمعیت به وجد بیاید و خودش را متصل به جرثقیل تصور کند. صحبت آن است که فرد با روان-غیررنجور نمیتواند مرتکب رفتاری شود تا بدین صورت از سوی نهاد کیفری مجازات گردد؛ بنابراین با هر پیشفرض منطقی باید به مسئله نگریست. اعدام در نگاهی ساده و ابتدایی و بدون پشتوانه علمی-انسانی شاید بهترین سزا برای فرد متجاوز، سارق، محارب و یا هر عنوان مشخص قانونی باشد؛ اما هدف نهایی قانونگذاری را به دست نخواهد آورد مگر آنکه قبلتر برآوردهای علمی از افراد خاطی به دست آید به عنوان مثال، دریابیم که الگوی مشترک تمام متجاوزین به عنف و اکراه چیست؟ در چه جنبههایی از زندگی وجه اشتراک دارند و این دست از دادهها.
اعدامهای علنی صحنهای پرتنش و در عین حال رازآلود از رفتار اجتماع را آشکار میکنند؛ تأثیر حضور گستردۀ کودکان و جوانان تماشاگر که به تماشای مرگ علنی یک انسان - هرچقدر مجرم - تا چه حد برای آنها درس عبرت و ترسآور است؟ پژوهشهای جرمشناسی و روانشناسی اجتماعی معاصر نشان میدهد اجرای علنی حکم اعدام نهتنها امنیت عمومی را بهطرز معناداری افزایش نمیدهد، بلکه میتواند خشم و خشونت جمعی را تشدید کند و مخاطبان آسیبپذیر را دچار تروما کند. عادیسازی خشونت، افزایش هیجانات جمعی، ایجاد «قدرت رسمی» برای ذهن در حال رشد با دیدن مرگ عمدی، اختلالات روانی بعد از حادثه ازجمله تأثیرات تماشای اعدام در ملأعام در افراد مختلف میتواند باشد؛ درواقع اعدام علنی میتواند احترام جامعه به حیات انسانی را کاهش و به جای آن خشونت جمعی و قتل افزایش مییابد. از طرف دیگر اعدامهای عمومی آثار روانی-اجتماعی منفی شدیدی بر تماشاگران و جامعه دارند. سازمانهای جرمشناسی و روانشناسی اجتماعی هشدار میدهند که نمایش خشونت دولتی در ملأعام سطح همدلی اجتماعی را کاهش میدهد و خشونت را عادی و حتی مطلوب نشان میدهد؛ به عبارتی دیدن زندهکشی مردم در انظار عمومی باعث میشود احساس همدلی و شفقت نسبت به دیگری در افراد کمرنگ شود. افزایش مجازاتهای علنی، حتی رفتار دلسوزانه نسبت به حیوانات یا قربانیان حوادث معمولی نیز کاهش مییابد. به بیان دیگر، دولت با این نمایش خشونتآمیز عملاً به جامعه میآموزد که خشونت قابلقبول است و بدیاش را نشان نمیدهد علیالخصوص در مورد تماشاگران مستعد جرم و تحریکپذیر گرایشهای خشونتطلبانه آنها را نیز تغذیه میکند و میتواند خشم نهفته در آنها را شعلهور کند و در بلندمدت منجر به افزایش واکنشهای خشونتآمیز شود. به نظر میرسد دولتها در چنین حالتی و با اعمال مجازات اعدام در میان بخشی از جامعه که داوطلبانه و به دلخواه خود و بدون هیچ محدودیت و نظارتی در محل مشخص حاضر شدهاند با نمایش «خشونتِ مشروع» اهداف خود را پی میگیرد و این کار چرخه خشونت در جامعه را تندتر میکند.
اعدام در ملأعام شاید در نگاه نخست ابزار انتقام، عبرت یا بازگرداندن امنیت بهنظر برسد، اما در عمل بیشتر شبیه زخمی است که نهتنها درمانی برای بزهکاری نمیآورد، بلکه درد تازهای بر روان جمعی میافزاید. جامعهای که به تماشای مرگ دعوت میشود، آرامآرام حرمت حیات را فراموش میکند و خشونت را به رسمیت میشناسد. در چنین شرایطی پرسش اساسی نه این است که «مجرم چه مجازاتی ببیند»، بلکه این است که «چگونه میتوانیم ریشههای جرم را پیش از روییدن بخشکانیم؟». شاید بازاندیشی در شیوههای مجازات و توجه به اصلاح، آموزش و پیشگیری، راهی انسانیتر و کارآمدتر برای رسیدن به همان هدف نهایی باشد: امنیت، آرامش و جامعهای که جان انسان در آن ارزشمند شمرده شود. طناب دار شاید یک مجرم را از میان بردارد، اما با هر بار فرود آمدنش، رشتۀ نازک همدلی در جامعه هم سستتر میشود. حتی اگر اعدام ضرورت یابد، چرا باید حرمت زندگی را در میدان شهر قربانی کنیم؟ امنیت واقعی در پرورش انسان است، نه در نمایش مرگ.
https://srmshq.ir/586y4t
روایتی از پروندۀ کلثوم اکبری پاتولوژی یک قاتل زنجیرهای
مریم سالاری
عضو کانون وکلای دادگستری کرمان
مدرس دانشگاه
***
پرونده کلثوم اکبری یکی از منحصربهفردترین نمونههای قتل زنجیرهای در تاریخ ایران معاصر است که نهتنها از جنبه کیفری و حقوقی بلکه از منظر رفتارشناسی جنایی و آسیبشناسی اجتماعی نیز اهمیت فوقالعاده دارد
روایت پرونده در یک نگاه
کلثوم اکبری، زنی میانسال و برخاسته از روستای ملکآباد مازندران، طی حدود ۲۰ سال، موفق به قتل ۱۳ مرد شد، آن هم با استفاده از روشهایی غیرمستقیم، خلاقانه و دور از ذهن. اغلب قربانیان او مردانی سالخورده و تنها بودند؛ قربانیانی که به لحاظ روانی—اجتماعی، آسیبپذیر و مستعد جلب اعتماد به زنان بودند.
تحلیل رفتاری (پاتولوژی شخصیت)
رفتار کلثوم اکبری از منظر روانشناسی جنایی، نشاندهنده وجود ویژگیهای مشخص «شخصیت ضد اجتماعی» (Antisocial Personality Disorder) است. وی بیاحساس، فاقد همدلی، حیلهگر و متکی به سوءاستفاده از اعتماد دیگران بود. برخلاف بسیاری از قاتلان سریالی که انگیزههای جنسی یا شهوانی دارند، افعال کلثوم بیشتر بر مبانی اقتصادی و کسب امنیت مالی استوار بود. به علاوه، نهایت خونسردی و برنامهریزی در انتخاب قربانیان و نحوه اجرای قتلها—ابتدا بیهوش کردن و سپس خفه کردن با حوله—موید میزان تسلط بالای روانی و فقدان واکنشهای احساسی پس از جرم است.
چرایی و علل بروز چنین جنایاتی
علل و انگیزههای کلثوم اکبری، تلفیقی از عوامل فردی، جامعهشناختی و اقتصادی بود. او در شرایط خانوادگی دشوار و محیطی ناامن بزرگ شد. تجربههای مکرر بیپناهی و فقر، در کنار فضاهای مردسالارانه و نبود حمایت اجتماعی کافی، انگیزههای مالی را به موتور جنایات او بدل کرد. قتلها نه از سر انتقام یا خصومت شخصی، بلکه برای تداوم حیات و گذران زندگی رخ داد؛ هرچند امکان وجود اختلالات روانی مانند سایکوپاتی و فقدان حس گناه نیز محتمل است.
روششناسی جرم
یکی از نکات کمتر شنیدهشده این است که کلثوم اکبری نه به شکل ناگهانی که با الگوسازی و مطالعه محیط، قدم به قدم پیش رفت. او از «قرصهای قند»—داروهایی ناشناس و کماثر یا کشنده برای افراد مسن—استفاده میکرد تا ابتدا قربانی را به کما ببرد و اگر فوت محقق نمیشد، خود رأساً با ابزاری نرم اقدام به قتل میکرد تا آثار ظاهری آسیب حداقلی باشد. این استتار آثار قتل، چالش جدی برای پزشکی قانونی و دستگاه قضا بود.
چالشهای حقوقی اثبات جرم
یکی از معضلات جدی، کمبود شواهد عینی و مستقیم بود. غالباً تنها سرنخ موجود، گواهی پزشکی قانونی یا مظنون شدن بستگان بود. از دید عملی، اثبات عنصر مادی و معنوی جرم قتل به ویژه در غیبت شاهد مستقیم یا شواهد فیزیکی روشن، نیازمند بهرهبرداری از «قواعد امارات قضایی» و تحلیلهای آزمایشگاهی پیچیده است که در این پرونده اهمیت زیادی یافت.
مواد قانونی کلیدی و کاربرد بیشتر از آنها:
۱ ماده ۲۸۶ قانون مجازات اسلامی
این ماده، قتلهای عمدی متعدد و سریالی را تحت عنوان «افساد فیالارض» قرار داده؛ جایی که فعل مرتکب تهدید جدی برای امنیت اجتماع محسوب شود، حکم اعدام و مصادره اموال نیز قابل اعمال است. در پرونده کلثوم مصداق بارز آن مشاهده میشود.
۲ ماده ۶۱۲ قانون مجازات اسلامی (تعزیرات)
در صورتی که قتل عمد به اثبات رسد ولی امکان اجرای قصاص میسر نباشد—مثلاً در صورت عفو اولیای دم—مرجع قضایی میتواند مجازات تعزیری را تا ۱۰ سال حبس اعمال کند. در پروندههایی با کمبود شواهد روشن، این ماده کارکرد ویژهای دارد.
۳ تحلیل امارات قضایی (مواد ۱۳۲۱ به بعد قانون مدنی)
در فقدان شواهد مستقیم، تکیه بر «امارت» از مهمترین راههای اثبات جرم است؛ شواهد غیرمستقیمی چون سوابق دارویی، مدل تکرارشوندۀ وقوع حوادث مشابه، تطبیق اقاریر جزئی و ... در این گونه پروندهها تعیینکننده بودند.
۴ ماده ۲۳ قانون صدور چک
هرچند این ماده در ظاهر ارتباطی با قتل ندارد، اما سوءاستفادههای مالی پیرامون پروندههای مشابه را میتوان در قالب معاملات صوری یا وصول چکهای مشکوک بررسی کرد؛ بهویژه وقتی انگیزه مالی و تصرف اموال مطرح باشد.
پیشنهاد ویژه برای پژوهشگران حقوق جنایی
برخلاف رویه مرسوم بررسی قتلها، در این پرونده به نقش محیط خُرد روستایی، آشناییهای سنتی، فرصتطلبی مبتنی بر اعتماد و ناآگاهی پزشکی توجه ویژهای مبذول دارید. اکثر تفسیرها بر عنصر روانی قاتلان سریالی متمرکز است اما بررسی دقیق چرخه اقتصادی، خلأهای حمایتی زنان و آسیبشناسی نظام سلامت و امنیت قضایی روستا، میتواند نتایج پژوهشی نوینی به همراه داشته باشد.
• میراحمد (میرکمال) عمرانی مرد ۶۹ سالهای بود که در ۱۲ تیر ۱۳۹۲ کلثوم را به عقد دائم خود درآورد و یک ماه بعد درگذشت. عمرانی ۴۰ سکه مهر کلثوم کرده بود اما ورثهاش که به کلثوم مشکوک شده بودند از پرداخت مهریه سر باز زدند.
به گفتهٔ فرزند عمرانی «کلثوم فقط توانست -با کارت بانکی عمرانی که نزد او بود- حقوق عمرانی را برای خودش بردارد بهعلاوهٔ اینکه تمام لوازم خانه را، حتی چیزهایی که برای خودش هم نبود، به کمک دختر و دامادش بردند».
• اسماعیل بخشی مرد ۶۲ سالهای بود که در سال ۱۳۹۵ با کلثوم عقد دائم کرد و پس از حدود ۲ ماه درگذشت. کلثوم از ورثهٔ بخشی درخواست کرد بهجای مهریهٔ ۱۲ سکهایاش، سه میلیون تومان پول بهعلاوهٔ یک یخچال و یک دستگاه ماشین لباسشویی به او بدهند.
• گنجعلی حمزهای مرد ۸۳ سالهای بود که در مهر ۱۴۰۱ با کلثوم ازدواج موقت کرد و پس از ۴۳ روز درگذشت. به گفتهٔ فرزند حمزهای، خانوادهٔ مقتول معادل مهریهٔ ۲۰ سکهای کلثوم به او النگو، لباس، وسیله و پول نقد دادهاند.
• غلامرضا بابایی مرد ۸۲ سالهای بود که در تیر ۱۴۰۲ کلثوم را به عقد موقت خود درآورد. پس از مرگ غلامرضا در مرداد ۱۴۰۲ کلثوم اصرار داشت مهریهٔ ۵۰۰ میلیونیاش را بگیرد اما خانوادهٔ بابایی که به کلثوم شک کرده بودند، وجهی پرداخت نکردند و از او شکایت کردند.
اقدام ناموفق به قتل
در سال ۱۳۹۹ کلثوم در بابُل به عقد موقت مردی ۸۲ ساله بهنام مسیح نعمتی درآمد. کلثوم پس از پنج، شش ماه زندگی شبی در شربت مسیح دارو ریخت تا او را به قتل برساند اما داروها بر مسیح اثر نکرد و چون در لحظهٔ ارتکاب جنایت هوشیار بود، کلثوم فرار کرد. مهریهٔ کلثوم در آن ازدواج ۷۰ میلیون تومان بود و خانوادهٔ نعمتی چون نمیخواستند چنین مبلغی پرداخت کنند علیه او اقدام قانونی نکردند.